استاد وقتی که وارد کوچه شد سر کو چه ایستاد و نفسی تازه کرد هنوز ساعت هشت نشده بود خیلی از مغازه های بازارچه باز نکرده بودند مطابق همیشه عادت داشت قبل از ساعت هشت به دبیرستان بیاد . کوچه دیگه رنگ و بو ی گذشته را نداشت اون زمان کوچه را سر و صدای بچه های که عجله داشتند تا قبل از صبحگاه خودشون را به مدرسه برسونند از خواب بیدار می کرد صدای صوت بلندگوی مدرسه و صدای ناظم که بچه هارا سر صف مرتب میکرد اما حالا جای اون پر شده از صداهای موتور سوار های بار بر که برای رسیدن به بازار از اونجا رد میشند . استاد آهی کشید و را ه افتاد وارد حیاط که شد تمام تصاویر گذشته جلوی چشمش زنده شدند بچه های که زیر درختهای چنار حیاط لب جوی نشسته بودند و درس حاضر میکردند و با دیدن استاد از جاشون بلند میشدند و سلام میدادند داخل راه رو ها که میرفت بغض گلوش را گرفته بود یاد روزای امتحان افتاد که بچه ها را داخل راهرو می نشوندند امتحانات را برگزار میکردند یاد شیطنتهای بچه ها سر امتحان که سعی میکردند به دور از چشم او تقلب کنند . وقتی زنگ به صدا در می اومد در های چوبی کلاسها باز میشدند بچه ها فریاد کشان به حیاط میرفتند اون همیشه آخر همه از کلاس بیرون میرفت دوست داشت این شور شوق بچه هارا تماشا کنه.
در و دیوار کلاسها هنوز پر از انرژی بچه هاست پر از شوق آموزش . عصا یش را به دیوار تکیه داد و گوشش را به دیوار چسبوند میخواست صدای دبیرستان را بشنوه درسته که اونم پیر شده اما حرف برای گفتن زیاد داره بچه های دورانهای مختلفی را به جامعه تحویل داده خیلی از اونها از سران مملکت شدند اما اونا فراموش کردند یادشون رفته که از کجا اومدند. از دوران انقلاب میگه بچه های که اعلامیه لای کتابهاشون قاییم میکردند و توی مدرسه پخش میکردند . هنوز بچه های را که یک روزبعد از ظهر با خو ردن زنگ میرفتند و تا ماهها ازا ونها خبری نمیشد را یادشه بعد عکس اونها را به عنوان شهید می اوردند و به سینه یکی از راهرو هاش میزدند الان اسمهای تمام کلاسهاش را اسم شهیداش گذاشتند . استاد اشک میریخت وارد یکی از کلاسها شد و مثل گذشته رفت پای تخته سیاه یاد عباس افتاد اون یکی از شاگردهاش بود یک روز وقتی گرم درس دان بود متوجه شد که عباس مشغول کار دیگه ای هست گچ را کنار گذاشت و همینطور که درس را تکرار میکرد بالای سر او رفت دید پشت دفتر ش عکس استاد را کشیده که داره پای تخته درس میده عباس با دیدن استاد حول شده بود اما استاد به اون لبخندی زد و دفترش را گرفت و اون نقاشی را جدا کرد و دفترش را پس داد هنوز هم اون نقاشی رانگه دشته . الان اسم این کلاس به اسم عباسه استاد واین دبیرستان باهم یکی شده بودند هر دو شون خاطرات زیادی داشتند بچه های زیادی را به یاد می اوردند استاد روی یکی از نیمکتهای قدیمی نشسته بود و به خاطرات دبیرستان گوش میداد یکی استاد تعریف میکرد یکی دبیرستان ناگهان دبیرستان حرفی زد که استاد دیگه نتونست چیزی بگه و همین طور که سرش را روی عصاش تکیه داده بود اشک میریخت . دبیرستان گفت :استاد من و تو سالهاست که بچه های زیادی را دکتر مهندس فرستادیم توی این جامعه حتی خیلی از اونها توی این کشور نیستند و رفتند به قول خودشون اونور آبها برای خدشون کسی شدند. استاد ؟ یادته چندتا وزیر داشتیم ؟ اما حالا کجا هستند مارا یادشون هست؟ مروی را یادشون میاد؟ آیا این انصافه حالا که پیر شدیم بهمون بگن دیگه به درد نمی خوری قراره خرابت کنیم و جات یک پاساز بسازیم یادش بخیر حاجی مروی وقتی داشت پایه های منرا علم میکرد گفت دوست دارم اولین سنگ این بنا را یک نفری بگذاره که تا حالا نماز صبحش قضا نشده اونموقع خیلی راحت میخواند جای من یک پاساژ بنا کنند؟ استد اشک یریخت و جوابی نداشت بده یک عده تصمیمی گرفته بودند که از عهده استدخارج بود از وقتی کوچه کم کم تبدیل شد به بازار لوازم آرایشی دبیرستان مروی احساس نگرانی میکرد اول مقداری از حیاطش را با هزار دوز کلک گرفتند و مغازه کردند بعد رازی نشدند و حالا میخواند اونرا تبدیل کنند به پاساز استاد به طرف دفتر مدیر به راه افتاد و به دبیرستان قول داد تمام سعی خودش را بکنه تا اون سر پا بمونه امروز گویا مدیر با خبرنگارها در باره همین موضوع جلسه داره استاد هم در این جلسه میخواد شرکت کنه و با خبرنگارها صحبت کنه تا شاید بتونه جلوی تخریب را بگیرند انتهای چشمهای اشک آلود استاد هوز میشد امید را دید
:: بازدید از این مطلب : 700
|
امتیاز مطلب : 94
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21