نوشته شده توسط : مهدی کاوه ای

دماوند



:: برچسب‌ها: دماوند , ایران , کاوه ای , تهران ,
:: بازدید از این مطلب : 757
|
امتیاز مطلب : 147
|
تعداد امتیازدهندگان : 37
|
مجموع امتیاز : 37
تاریخ انتشار : سه شنبه 26 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی کاوه ای

کوه خواجه

برای دیدن بقیه عکسها به ادامه مطلب مراجعه کنیید



:: بازدید از این مطلب : 683
|
امتیاز مطلب : 122
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : جمعه 8 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی کاوه ای

استاد وقتی که وارد کوچه شد سر کو چه ایستاد و نفسی تازه کرد هنوز ساعت هشت نشده بود خیلی از مغازه های بازارچه باز نکرده بودند مطابق همیشه عادت داشت قبل از ساعت هشت به دبیرستان بیاد . کوچه دیگه رنگ و بو ی گذشته را نداشت اون زمان کوچه را سر و صدای بچه های که عجله داشتند تا قبل از صبحگاه خودشون را به مدرسه برسونند از خواب بیدار می کرد صدای صوت بلندگوی مدرسه و صدای ناظم که بچه هارا سر صف مرتب میکرد اما حالا جای اون پر شده از صداهای موتور سوار های بار بر که برای رسیدن به بازار از اونجا رد میشند . استاد آهی کشید و را ه افتاد وارد حیاط که شد تمام تصاویر گذشته جلوی چشمش زنده شدند بچه های که زیر درختهای چنار حیاط  لب جوی نشسته بودند و درس حاضر میکردند و با دیدن استاد از جاشون بلند میشدند و سلام میدادند داخل راه رو ها که میرفت بغض گلوش را گرفته بود یاد روزای امتحان افتاد که بچه ها را داخل راهرو می نشوندند امتحانات را برگزار میکردند یاد شیطنتهای بچه ها سر امتحان که سعی میکردند به دور از چشم او تقلب کنند . وقتی زنگ به صدا در می اومد در های چوبی کلاسها  باز میشدند بچه ها فریاد کشان به حیاط میرفتند اون همیشه آخر همه از کلاس بیرون میرفت دوست داشت این شور شوق بچه هارا تماشا  کنه.

  در و دیوار کلاسها هنوز پر از انرژی بچه هاست پر از شوق آموزش  . عصا یش را به دیوار تکیه داد و گوشش را به دیوار چسبوند میخواست صدای دبیرستان  را بشنوه درسته که اونم پیر شده اما حرف برای گفتن زیاد داره بچه های دورانهای مختلفی را به جامعه تحویل داده خیلی از اونها از سران مملکت شدند اما اونا فراموش کردند یادشون رفته که از کجا اومدند.  از دوران انقلاب میگه بچه های که اعلامیه لای کتابهاشون قاییم میکردند و توی مدرسه پخش میکردند . هنوز بچه های را که یک روزبعد از ظهر با خو ردن زنگ میرفتند و تا ماهها ازا ونها خبری نمیشد را یادشه بعد عکس اونها را به عنوان شهید می اوردند و به سینه یکی از راهرو هاش میزدند الان اسمهای تمام کلاسهاش را اسم شهیداش گذاشتند  . استاد اشک میریخت وارد یکی از کلاسها شد و مثل گذشته رفت پای تخته سیاه یاد عباس افتاد اون یکی از شاگردهاش بود  یک روز وقتی گرم درس دان بود متوجه شد که عباس مشغول کار دیگه ای هست گچ را کنار گذاشت و همینطور که درس را تکرار میکرد بالای سر او رفت دید پشت دفتر ش عکس استاد را کشیده که داره پای تخته  درس میده عباس با دیدن استاد حول شده بود اما استاد به اون لبخندی زد و دفترش را گرفت و اون نقاشی را جدا کرد و دفترش را پس داد  هنوز هم اون نقاشی رانگه دشته .  الان اسم این کلاس به اسم عباسه  استاد واین دبیرستان باهم یکی شده بودند هر دو شون خاطرات زیادی داشتند بچه های زیادی را به یاد می اوردند  استاد روی یکی از نیمکتهای  قدیمی نشسته بود و به خاطرات دبیرستان گوش میداد یکی استاد تعریف میکرد یکی دبیرستان  ناگهان دبیرستان حرفی زد که استاد دیگه نتونست چیزی بگه  و همین طور که سرش را روی عصاش تکیه داده بود اشک میریخت . دبیرستان گفت :استاد من و تو سالهاست که بچه های زیادی را دکتر مهندس فرستادیم توی این جامعه  حتی خیلی از اونها توی این کشور نیستند و رفتند به قول خودشون اونور آبها  برای خدشون کسی شدند. استاد ؟ یادته چندتا وزیر داشتیم ؟ اما حالا کجا هستند مارا یادشون هست؟ مروی را یادشون میاد؟ آیا این انصافه حالا که پیر شدیم بهمون بگن دیگه به درد نمی خوری قراره خرابت کنیم و جات یک پاساز بسازیم یادش بخیر حاجی مروی وقتی داشت پایه های منرا علم میکرد گفت دوست دارم اولین سنگ این بنا را یک نفری بگذاره که تا حالا نماز صبحش قضا نشده اونموقع خیلی راحت میخواند جای من یک پاساژ بنا کنند؟ استد  اشک یریخت و جوابی نداشت بده یک عده تصمیمی گرفته بودند که از عهده استدخارج بود از وقتی کوچه  کم کم تبدیل شد به بازار لوازم آرایشی دبیرستان مروی احساس نگرانی میکرد اول مقداری از حیاطش را با هزار دوز کلک گرفتند و مغازه کردند بعد رازی نشدند و حالا میخواند اونرا تبدیل کنند به پاساز استاد به طرف دفتر مدیر به راه افتاد و به دبیرستان قول داد تمام سعی خودش را بکنه تا اون سر پا بمونه امروز گویا مدیر با خبرنگارها در باره همین موضوع جلسه داره استاد هم در این جلسه میخواد شرکت کنه و با خبرنگارها صحبت کنه تا شاید بتونه جلوی تخریب را بگیرند انتهای چشمهای اشک آلود استاد هوز میشد امید  را دید



       



:: بازدید از این مطلب : 698
|
امتیاز مطلب : 94
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : جمعه 8 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی کاوه ای

وقتی نفس میکشید دردی در سینه اش می پیچید سعی کرد که دستانش را تکان بدهد دست راستش را با زحمت بیرون کشید اما تا دست چپش را تکان داد درد امانش را برید وناله ای سر داد همه جا تاریک بود آخرین چیزی که خاطرش بود چهره یاور بود که کمی بالاتر ایستاده بود و مشغول کلنگ زدن بود  او میدانست که هر لحظه امکان ریختن دیوار وجود داره حتی این موضوع را به مهندس هم گفته بود اما مهندس اسرار داشت که این دیوار را باید خراب کنند هنوز  صدای  مهندس درسرش  سنگینی میکرد " یعنی تویه افغانی بیسواد از من بیشتر میفهمی"با دست راستش سعی کرد کمی از سنگها و آجرهای روی سینه اش را کنار بزند ناگهان دستش به زنجیری که گردنش بود خورد گردن بندی نقره با پلاکی الله این  آخرین چیزی بود  که وقتی  قاچاقی از مرز اومده بود ایران  از دست راننده کامیون قاییم کرده بود اون راننده هر چی داشت به زور ازش گرفته بود و داخل بیابانهای ایران از ماشین پیاده اش کرده بود دلش خوش بود که اومده  تا طلبش را بگیره بگیره بالاخره 15 میلون تومان پول ارزش این خطر کردن  را داشت  که . به نسیبه قول داده بود که اگه پولش را بگیره دیگه ایران را فراموش میکنه با این پول میخواست مغازه نانوایی کوچکی دست و پاکنه و دیگه دست از کارگری بکشه دوست داشت آقا و ریس خودش بشه اما با اومدنش به ایران همه چی فرق کرد اون کسی را که براش کار کرده بود اصلا پیدا نمیکرد سراغ رفیق قدیمیش یاور رفت اما او هم از مهندس فراری خبری نداشت مقدارپولی را که با خودش داشت تمام شد.صدای جیر جیر موشی را شنید این صدا کاملا برایش آشنا بود و اورا یاد  شبهایی را که  زیر پلی در یکی از خیابانها به صبح رسانده  انداخت شبهایی که از دست سرما به آتش نیمه جان معتادین پناه میبرد و به صبح میرساند . و اگه یاور کار برایش پیدا نمیکرد از گرسنه گی میمرد. این خاطرات سریع مانند همان آوار بر ذهنش فرو میریختند، با تمام نیرو یاور را صدا زد اما صدایش از گلو در نیامده درد و سرفه های شدیدی شد و در سینه اش پیچید حتم داشت که دندههایش شکسته همه جا تاریک تاریک بود به تاریکی خیره شد و دوباره تصاویر آمدند نسیبه جلوی در ایستاده بود و برایش دست تکان میداد او هنوز منتظر بود که برگرده ناگهان تصویر مهندس جلو آمد در حالی که سیگار میکشید گفت "چون یاور سفارشت را کرده عیبی نداره فقط تا سر و کله مامورها پیداشد باید خودت را گم و گور کنی ها اگه جریمه رو دستمون بزاری همه را از خودت میگیرم " دوباره نسیبه را دید  در حالی که کنار کامیونی که اورا تامرزمیرساند ایستاده بود. کامیون دور میشد و نسیبه لابلای گردو خاک جاده  گم میشد . نگران دست چپش بود با خودش میگفت با یک دست که نمیشود نانوایی کرد  یاور را میدید که در حالی که آجرها را در فورغان میریخت می گفت" این مهندس ما هارا میخواد که پول بیمه نده عیبی نداره اما بد پول نمیده من تا حالا سه تا ساختمان باهاش کار کردم " آیا کسی میدونست او اینجاست؟ ناگهان این سوال مانند شهابی در دل تاریکی از ذهنش گذشت و خاموش شد  آخرین نفری که اورا دید یاور بود  اگه اونم تاحالا زنده باشه ولی   مهندس هم میدونست آیا برای اوهم مهم هست که اورا نجات بده این سوالات مدام دلش را خراش میدادند، باز سعی کرد که فریاد بکشه اما درد صدارا در سینه اش حبس کرد چشمانش را  بست احساس سبکی میکرد میتوانست پرواز کند از لابه لای آوار  گذشت یاور و مهندس روی زمین صدایش میکردند و برایش دست تکان میدادند مهندس فریاد میزد بیا پایین الان مامورها می فهمند اما او پرواز کرد از شهرها گذشت به دشتی بزرگ رسید نسیبه کنار جاده ای نشسته بود بود و چیزی میبافت منتظرش بود جلو آمد و گفت " دارم برات کلاه بلوز میبافم یادمه وقتی رفتی از سرما میلرزیدی اما سعی میکردی من نفهمم " خواست اورا در آغوش بگیرد اما ناگهان بادیوزید و گرد و خاک شد و نسیبه لابهلای غبار باز گم شد ،دستی از لای غبارها آمد و اورا به طرف خود کشید خوشحال شد فکر کرد نسیبه است اما  صدای یاور را میشنید که فریاد میزد زنده است خدا را شکر زنده است . چشمانش را که باز کرد در بیمارستان بود یاور هم در حالی که سرش را باند پیچی کرد ه بود کنار تختش نشسته بود و روزنامه میخواند با دیدن او گفت " ببین چه معروف شدی عکست را اینجا چاپ کردند  بعد روزنامه را نشانش داد  بالای عکس با خطی قرمز نوشته شده بود تلاش سیزده ساعته مامورین آتش نشانی  جان کارگری را نجات داد  یاور با صدای بلند روزنامه را برایش میخواند  "گود برداری غیر مجاز باعث ریزش یک ساختمان شد ....." اما او توجهی نمی کرد وبیشتر نگران این بود که حالا اورا میفرستند افغانستان و او اصلا دوست نداشت دست خالی در چشمان نسیبه نگاه کند . آیا بعد از دوسال هنوز نسیبه منتظرش هست؟




:: بازدید از این مطلب : 767
|
امتیاز مطلب : 91
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : جمعه 8 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی کاوه ای

زمانی در بالاترین نقطه آسمان پرواز میکرد چشمانش ریز ترین اجسام را و کوچکترین حرکات را میدید جلال و جبروتش بین همه پرندگان زبان زد بود اما درست از وقتی که اسیر قفس شد مرد  بال هایش پرواز را فراموش کردن و چشمانش از میله های قفس دورتر را نمیتوانند ببینند



:: بازدید از این مطلب : 803
|
امتیاز مطلب : 105
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : جمعه 8 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی کاوه ای

هر ساله محرم در استان لرستان این رسم دیرینه برپا میشود


برای دیدن بقیه عکسها به ادامه مطلب برویید



:: بازدید از این مطلب : 827
|
امتیاز مطلب : 122
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : جمعه 8 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی کاوه ای

اهالی خبرگزاری امروز بارش برف زمستون را جشن گرفتند

برای دیدن بقیه عکسها به ادامه مطلب مراجعه کنیید



:: برچسب‌ها: خبرگزاری موج ,
:: بازدید از این مطلب : 728
|
امتیاز مطلب : 126
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : جمعه 8 بهمن 1389 | نظرات ()